
نامه به دخترى كه يادم رفت به دنيا بياورمش
راستش مطمئن بودم بالاخره يك روز به دنيا مىآورمت. دلم نمىخواست بچه اولم باشى. دخترها، بچه اول هم كه باشند، ديگر خيلى زود بزرگ مىشوند و فرصت كودكى را از دست مىدهند. دلم مىخواست اين بار تو باشى كه خودت را لوس مىكنى، بر خلاف كودكيهاى خودم. براى من از ٢ سالگى فرصت تمام شد. ديگر تا هميشه من بزرگ بودم و بايد از خودگذشتگى مىكردم.
اول پسر به دنيا آمد و بعد هزار چيز دست به دست هم داد و من يادم رفت تو را به دنيا بياورم. راستش حالا هم ديگر حوصلهى دوباره از نو شروع كردن ندارم. حتى حوصله دوباره به دنيا آمدن و كودكى كردن و كشف دوباره دنيا را ندارم.
گمان كنم حتى كمى افسرده شدهام. دلم بيشتر پايان مىخواهد تا آغاز. يك جور وادادن. كنار نشستن. تماشا كردن. حالا ديگر ٤٤ ساله شدهام. از آن وقت كه تمام دنيا، از بالاى آبشار سقوط كرد تا برسم به ساحل سالها طول كشيد و من انگار خيلى خسته شدهام. پسر هم جان به سرم كرد راستش.
اما يك چيزى ته دلم مىگفت كه تو فرق خواهى داشت. تو قرار بود شبيه من باشى. بعد من تو را جور ديگرى بزرگ كنم. از آن پر و بالهايى به تو بدهم كه هرگز به من ندادند. من از ته چاهها شروع كردم و تو مىشد از قله شروع كنى.
بعد فهميدم كه خيالاتى شدهام. پسر هم شبيه من است. به اندازه من هم لجباز و سركش است. من هيچ چاهى از جلوى راهش نتوانستم بردارم. حالا كه دارد بزرگ مىشود لابد مىخواهد برود و سرش را به هزار سنگ بكوبد كه راه خودش را رفته باشد. من يك بار ديگر با او هم قرار است درد بكشم. با هر فرزند، درد دوباره از نو زاده مى شود و عشق و روز. بعد زندگى ادامه دارد و همه چيز سخت و سخت و سختتر مىشود.
راستش بيخود نيست كه يادم رفت به دنيا بياورمت. مشغول شناختن خودم بودم و ساختن دنيايى كه خودم خواسته بودم ويران كنم. در تمام اين راه، ديگر جان اينكه دست ديگرى را بگيرم نداشتم. با يك دست پسر را مىكشم و كشيدهام تمام اين سالها و با دست ديگر زندگيم را. قلبم به روی هزار خنجر گشودهاست انگار. توان مراقبت از تو را ديگر نداشتم.
با اين همه، گاهى خيال مى بافم كه مثل آن عكس يك سالگى من، با صورت گردت نشستهاى و به دوربينى كه آن بالاست نگاه مىكنى و آنقدر شبيه منى كه قلبم را به درد مىآورى.
بعد مىبينمت كه بزرگ مىشوى. تمام اشتباههاى مرا تكرار مىكنى و مىنشينى روبرويم اشك مىريزى و التماس مىكنى كه كارى بكنم. دقيقا همانجاست كه اشكهايت را، اشكهايم را پاك مىكنم. يادم مىآيد كه تو به دنيا نيامدهاى و قرار نيست هرگز به دنيا بيايى و نفس راحتى مىكشم.
سهم تو از جهان، خيال من و همين نامه سرگشاده است و تمام. وجود ندارى اما درد هم نخواهى كشيد و اين براى من كافى است. زن بودن خيلى سخت است طفلكم. بهتر كه هرگز به دنيا نيامدى.
شيدا
١٩ بهمن ٩٩
@mrs_shin
عالی بود
چه با احساس و زیبا
از افتخارات انگشت شمار زندگیم یکیش اینه که هیچ وقت رنج بودن رو به موجودی نبخشیدم . یه جا باید همه ی ما نسل بشر جلوی خالق بایستیم و با پایان دادن زنجیره خلقت و تولد ، این درد بی پایان رو قطع کنیم . اون روز که همه کنار هم تولدی نمی دیم . می فهمیم که ما از خالق قوی تریم و این بار اون مغلوب خواسته ی ما میشه